آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

سفرنامه یاسوج

اول از همه بگم که اولین دندون پسرگلم در اومده ... البته فقط یکی از دندونهای پایینش و فقط یه کم از سر دندونش زده بیرون مبارکت باشه مامانی راستی اینم دسته گل آخرته ها ... دیدم سر و صدات نمیاد نگو دسته گل ما داره دسته گل به آب میده گفتم مامانی این چه کاریه ... تو هم در جواب... ............................................................................................................................. دیروز جمعه خواستیم بریم یاسوج بگردیم و آب و هوایی عوض کنیم اما همین که رسیدیم برای ترمز ماشین مشکل پیش اومد ونتونستیم جاهایی که میخواستیمو بریم بگردیم و به موندن توی یه باغ تا بعدازظهر کفایت کردیم .... توی اون باغ یه دسته مرغابی ...
25 شهريور 1392

آرین و کمک به مامان

عزیزمامان وارد8 هشت ماهگیت شدی ...روز به روز بزرگتر میشی و شیرین تر ... از بوسیدن وبوییدنت سیر نمی شم .... هدیه بهشتی من بوی بهشت میدی .... خیلی دوست دارم ......................................................................................................................... امروز صبح یه کم زرده تخم مرغ بهت دادم .... با اولین قاشق قیافت یه جوری شد ولی بعدش دوست داشتی خوردی ماست ...نان ...آبمیوه ... عدس و ماش هم به رژیم غذاییت اضافه شد ... .............................................................................................................. دیگه تو کارای خونه به مامانیت کمک می کنی البته به روش خودت! فدای...
18 شهريور 1392

کارهای جدید آرین

پسر قشنگم ... آرین مامان ...کوچولوی نازم پسر خوشروی خودم که همیشه خنده رو لبهاته ... همیشه بخند مامانی که طاقت دیدن اشکتو ندارم ... پسرگلم روز به روز بزرگتر میشی و کارهات هر روز قشنگتر و بامزه تر ... از وقتی وارد هشت ماهگی شدی دستتو میگیری به وسایل واز رو زمین بلند میشی .. حالا هر چی میخواد باشه ... از پله میخوای بالا بری و ... یاد گرفتی که وقتی بهت میگم دست بده دست کوچولوی نازتو دراز میکنی و دست میدی باهام ... وقتی غذا بهت میدم قاشق غذا که میره تو دهن کوچولوت خودت میگی هااااام ... وااای من عاشقشم عاشق زرده تخم مرغ و بیسکوییت مادر شدی ... وقتی تمام میشه برای بقیه اش گریه میکنی با دهن و لبهات صدای بوووووف یا به قول ب...
13 شهريور 1392

خاطرات 6 تا 7ماهگی

عزیز دلم 3 مرداد 6 ماهت تمام شد و وارد 7ماهگی شدی ... واکسن 6 ماهگیتو روز9 مردادزدیم ... این دفعه هم تب کردی ... وزنت 8/800وقدت 70سانتی متر شده  دیگه تند تند چهار دست وپا میری جلو ...همه چیزوباید از جلوی دستت بردارم ... شیطون شدی ماشالله ...همش دنبال کشف چیزهای جدیدی .... زیر فرشو بلند می کنی نگاه میکنی ... همش میری سمت میز تلوزیون  یا کنترل تلوزیون ... تسبیح بابایی رو هم که ول نمی کنی!  دو هفته که از 6 ماهگیت گذشت شروع کردی به نشستن ... اولش تعادل نداشتی و از پشت سر میفتادی...حالا راحت با اسباب بازیهات بازی می کنی فسقلی من ... تو روروکتم بهتر میری جلو عاشق این نگاه وخنده های نمکیتم ...............
30 مرداد 1392
1